ابرهای تیره وسیاهِ مدینه به سرخانه فاطمه سایه انداخته . عجیب است در شهر پیامبر، تنها خانه ای که ایمن نیست خانه ی تنها دختر وفرزند اوست.
باد سیاهی وزیدن گرفت ، انگار که دنیا برسرم شد آوار ، انگار در می کوبند، انگار خانه پیامبر می لرزد، انگار همه یکجا هجوم آوردند
از پشت در نعره کشان فریاد برآمد ،بیرون بیاید، بیرون بیاید
- عمر بود ، آمده بود علی (ع) را به مسجد ببرد ،چون می دانست بدون بیعت علی حکومتشان برفناست
باز هم فریاد عمر:علی باید با جانشین پیامبر بیعت کند، بیرون بیاید وگرنه تمام اهل خانه را با خانه به آتش میکشم ، هیزم بیاورید
نمیدانم حسین جان ،شما آن موقع کجا بودی ، ولی می دانم مادرت فاطمه پشت در قرار داشت.آنها رابه خدا و پدرش قسم داد تا دست بردارند.
آنچنان با لگد به در کوبید ،پشت در، مادر از کمر افتاد ، بر علی سینه سپر کرد، ولی میخ در آمد و سپر انداخت ، آتش زبانه کشید وسیلی ،گوشواره انداخت.
عاشورا انجاست
حسین جان ، هنوز اول قصه مظلومیت فاطمه است .
بگذار نغمه های جانسوز و دل گدازبا صدای بلند بگرید و قطرات اشک برای سرازیر شدن از گونه ها از هم سبقت بگیرند.
میخ در، امان مادرت فاطمه را بریده ، هنوز توی گوشش صدای سیلی می آید
آخر چگونه شعر کنم قصه مادرت را؟ یا سقط محسن برادرت را؟
سرانجام در باز شد ، ریسمان بر گردن مظلومیت علی انداختند وخواستند به جانب مسجد ببرند
فاطمه شجاعانه پیش رفت و دامن ولایت را محکم گرفت
-نمی گذارم همسرم را ببری
تازیانه قنفذ کار فاطمه را تمام کرد، حال دیگر فاطمه پهلویش شکسته ، محسنش سقط ، و بازویش ورم
-از حال می رود
جان علی در خطر است ، چشمان نجیب عشق بی باک شد و فاطمه با تنی خسته و پهلوی شکسته به خود آمد ، جای درنگ نیست ، شتابان به مسجد می رود...............
موقت دست از علی برداشتند و رهایش کردند .
هر دو به خانه آمدند ، اما چه آمدنی